آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست عمری است تا چو شمع بامید یک سخن موقوف پرور دهن تنگ بار اوست تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید صد جان، برلب آمده در انتظار اوست زرین رخ مرا که ز خون گشت پر نگار عذری که ظاهر است رخ چون نگار اوست معشوق دل غم و می و جانانه ی من او ما هر دو در میانه و او در کنار اوست هرگز باختیار بلا خواست هیچکس؟ در جان من نگر که بلا اختیار اوست گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش دل گفت: این حدیث ازاو خواه کاراوست اثیر اخسیکتی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/115882