همچو بالای تو سروی بچمن می نرسد در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد خون من میخور و میگو که اثیر آن من است باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد اثیر اخسیکتی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/115900