عشق حیران بتان سیم بر دارد مرا چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک از برای روزگاری زین بتر دارد مرا ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست این چنین دیوانه سودای دگر دارد مرا بر رهش بنشسته ام چون کودکان چابک سوار در رسد با جلوه و از خاک بر دارد مرا در روم در خانه بندم درش را چون حباب تا به کی چون باد دوران در به در دارد مرا همچو جام می فضولی چون نریزم اشک آل آرزوی لعل او خونین جگر دارد مرا فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۱۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/116722