هوای خاک درت باز در سر افتادست ز هر چه هست مرا این هوا در افتادست مرا چه کار به از آه و ناله است کنون که کار با تو چو شوخ ستمگر افتادست چرا ز چشم تو بر من نمی افتد نظری مگر که قاعده مردمی در افتادست ز زلف یار صبا تا گشاده است گره گره به کار دل درد پرور افتادست من از کجا و نجات از بلا چنین که دلم به دام آن سر زلف معنبر افتادست ز ذوق عشق بتان نیست عقل را خبری چرا که رتبه ی این ذوق برتر افتادست فتاده است فضولی به خاک رهگذرت بیا که بی تو غریبی به بستر افتادست فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۹۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/116796