نکویی گرد بادست این که بر من خاک می بارد سرود ناله من خاک را در رقص می بارد چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما ترا هر کس که می بیند مرا معذور می دارد بآزار دل زارم مشو مایل که در شبها بآه و ناله طبع نازنینت را نیازارد تو آتش پاره من خار و خس قرب تو چون خواهم چه رنجم از رقیب گر مرا پیش تو نگذارد دلم تا زنده باشد کار او این بس که هر دم جان ز لبهای تو بستاند بچشمان تو بسپارد نمی دانم چه بختست این که دل در مزرع هستی ندارد بهره غیر از تأسف هر چه می کارد فضولی گرد کویش می کند شب تا سحر افغان بامیدی که او را از سگان خویش بشمارد فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۱۵۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/116865