چه دعوی می کنی ای غنچه با لعل گهربارش چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش مکن تصویر آن قامت مصور می شوی رسوا چه می آید ز دستت از تو گر خواهند رفتارش ز رشک او کدورتهاست ای آیینه در طبعت دل خود صاف کن تا بهره یابی ز دیدارش چه قدرست این که از هر جا قدم برداشته آن مه فتاده آفتاب و بر زمین مالیده رخسارش چو طبع نازکش آزار من خواهد منال ای دل مکن کاری که آزاری رسد از منع آزارش نجات دل ز دام غم خط او می دهد زانرو خط آزادیش خوانند دلهای گرفتارش نهفتم پیش یار از طعنه اغیار درد دل عجب درد دلی دارم که ممکن نیست اظهارش ز بهبود فضولی گر کنم قطع نظر شاید که می بینم نخواهد برد جان از چشم بیمارش فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۲۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/116925