بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم شبی رفتم بکویش ناله ای کردم ز درد دل سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۲۶۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/116969