جان را بلعل چون شکرت تا سپرده ام دیدست لذتی که من از رشک مرده ام شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم نی من باختیار خود این ره سپرده ام در غربت وجود که وادی حیرتست جز درگه تو راه بجایی نبرده ام نقد سرشکم از در انجم زیاده است شبهای غم همین و همان را شمرده ام بهر قبول نقش خطت نقش غیر را عمریست از صحیفه خاطر سترده ام ساقی بیا که باز می نابم آرزوست تا کی غم زمانه بدارد فسرده ام در پرده های دیده فضولی نماند نم از بس که بهر گریه دمادم فشرده ام فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۲۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/116971