من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا من حریف این جفاهای دمادم نیستم چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۲۹۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/117003