تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون درد عشق او ز جان من نمی آید برون دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست چون کند از عهده دشمن نمی آید برون فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۳۴۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/117054