غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این تمنای حیات جاودان دارم از آن است این مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۳۴۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/117055