شد دلم صد پاره و چون لاله بر هر پاره ای سوختم داغی ز عشق آتشین رخساره ای شد دلم خون تا شود فارغ ز سودای بتان وه که دارد باز هر سو قصد او خون خواره ای بهر درمان درد سر دادن طبیبان را چه سود چون مریض عشق جز مردن ندارد چاره ای گر ز بی دردی بود غافل ز من آن هم خوشست تا بکام دل کنم در روی او نظاره ای بهر آزارم رقیب آن تندخو را تیز کرد آهنی افروخت آتش بهر من از خاره ای حیرت حال من انجم را ز گشتن باز داشت تا نماند غیر اشکم کوکب سیاره ای نی فضولی راست سر منزل سر کویت همین سر بدان جا می نهد هر جا که هست آواره ای فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۳۷۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/117077