نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی تو آتش پاره من شمع بودم زنده با وصلت دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی فضولی : دیوان اشعار فارسی : غزلیات : شمارهٔ ۳۹۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/117098