گویند در جزایر بحر وسیط بود پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت «ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت پرسید از او ستاد ز «حد خطابه » گفت «اقناع آن حریف » که تخم جدال کشت گفتا برای اجرت تعلیم با توام اینک هوای بحث بودای نکو سرشت مغلوب اگر شدم ز تو تعلیم ناقص است ور غالبم برات تو خواهم به یخ نبشت استاد دید اجرت ده ساله بر هباست ها عنقریب پنبه و پشم است آنچه رشت گفتا چنین مدان که اگر چیرگی مراست بستانم از تو مزد و بکوبم سرت به خشت ور غالب آمدی همه خواهند مرمرا در زندگی به عیش و پس از مرگ در بهشت کز جودت افاده و تعلیم نیک من شاگرد پا فراز از استاد خویش هشت این داستان شنید ظریفی به طنز گفت تخمیست زشت مانده بجای از کلاغ زشت ادیب الممالک : دیوان اشعار : مقطعات : شمارهٔ ۱۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118056