آن شنیدم چو ابوالقاسم مستکفی را از پس متقی اقبال فرا برد به تخت قائد جیشش امیرالامراء توزون را گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت پسرش گفت چرا ترش و زبونی گفتا زانکه من معتقد عقلم نه پیرو بخت آنکه از جهل وعمی کاشت درختی در باغ روز از جهل و عمی برکند از باغ درخت خانه ای را که ز فرهنگ در او نیست چراغ خیز و مردانه از آن خانه به هامون کش رخت ادیب الممالک : دیوان اشعار : مقطعات : شمارهٔ ۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118058