خلق گویندم با بار گنه بر در میر چون دوی هست برون از در دوراندیشی گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر برق از ابر پدید است که گیرد پیشی میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی زین دل و دست محال است بدی زاید و شر نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت به دلیران همه غالب ز امیران پیشی دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی ادیب الممالک : دیوان اشعار : مقطعات : شمارهٔ ۱۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118216