ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟! عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت! ای که داری هوس روی بتان در هر گام بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت! پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛ که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛ همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری کش بود سبزه ی خط غالیه گون نتوان رفت آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛ مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت! آذر بیگدلی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118690