بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ ازین فسانه که مشکل شنید و آسان گفت نگویدت کسی احوال من، کجا رفت آن که بی بضاعتی مور، با سلیمان گفت؟! ز دیده برد غبارش نسیم مصر مگر نهفته قصه ی یوسف به پیر کنعان گفت چگویم و چه زمن بشنوی؟ که قصه ی عشق حکایتی است که نتوان شنید و نتوان گفت! ز رلف یار ندانم چه گفت آذر دوش که داشت حال پریشانی و پریشان گفت؟! آذر بیگدلی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118692