دم مرگم، ز غم هجر غمی بیش نباشد گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد هرگز از حسرتم آگاه نگردی، مگر آن دم که ز پا افتی و منزل قدمی بیش نباشد زده زیبا صنمان گرد دلم حلقه و غافل که درین بتکده جای صنمی بیش نباشد آنکه عادت به ستم داده مرا، کاش نداند که ز ترک ستم او را ستمی بیش نباشد ترسم آید دمی از لطف طبیبم بسر آذر که مرا فرصت گفتار دمی بیش نباشد آذر بیگدلی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۶۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118718