زو یکی پرسید کای صاحب قبول تو چه می‌گویی ز یاران رسول گفت من از حق نمی‌آیم به سر کی توانم داد از یاران خبر گرنه در حق جان و دل گم دارمی یک نفس پروای مردم دارمی آن نه من بودم که در سجده گهی خار در چشمم شکست اندر رهی بر زمین خونم روان شد از بصر من ز خون خویش بودم بی‌خبر آنک او را این چنین دردی بود کی دل کار زن و مردی بود چون نبودم تا که بودم خودشناس دیگری را کی شناسم در قیاس تو درین ره نه خدا و نه رسول دست کوته کن ازین رد و قبول تو کفی خاکی درین ره خاک شو از تبرا و تولا پاک شو چون کفی خاکی سخن از خاک گوی جمله را تو پاک دان و پاک گوی عطار نیشابوری : منطق‌الطیر : درتعصب گوید : سخنی از رابعه گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/11873