ستمکشان تو، از شکوه لب چنان بستند؛ که از شکایت اغیار هم زبان بستند گمان بصبر رقیبان مبر، اگر بینی زبان ز شکوه دو روزی به امتحان بستند بترس ز آه شهیدان، نه ساکنان سپهر گشاده دست تو درهای آسمان بستند ز من مرنج، دو روزی بباغ اگر نایم پرم بکنج قفس ای هم آشیان بستند ز باغ عشق، نبردم بری ز پرورشت؛ نبسته دسته گلی، دست باغبان بستند چه شکوه سرکنم از دلبران؟ همان گیرم بوعده های دروغم دگر زبان بستند! به مصر رفت ز کنعان هزار کس آذر که گاه آمدنش، راه کاروان بستند آذر بیگدلی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/118730