شنیدم یکی روز بر طرف دشت جوانی بدهقان پیری گذشت که خوی ا رخ افشاندش آفتاب همی کشت نخل و همی داد آب جوان را شگفت آمد از کار وی چنین گفت با پیر فرخنده پی که: اکنون از پیری ای نیکبخت همی لرزدت تن چو برگ درخت چه کاری درختی که ناید بکار از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟! ز انصاف اگر نگذری این عمل دهد یاد از حرص و طول امل! بپاسخ چنین گفت دهقان پیر که: ای نوجوان خرده بر من مگیر چو خوردیم ما کشته ی دیگران که بودند تخم وفا پروران بکاریم تا کشته ی ما خورند مگر نام ما را به نیکی برند آذر بیگدلی : دیوان اشعار : حکایات : شمارهٔ ۲۷ - حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/119151