شنیدم یکی از ملوک عجم که فرمان روا بود در ملک جم اجل افسر جم ربود از سرش ملک زاده بر سر نهاد افسرش همه بندی و بنده آزاد کرد بداد و دهش کشور آباد کرد شکفته تر از روی گل روی او جهانی در آسایش از خوی او دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت ولی در کنایت زبان تیز داشت ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج که بودش ز شوخی زبان بذله سنج یکی روز میگشت برگرد باغ سرانش چو پروانه گرد چراغ چو دیدش، روان باغبانزاده جست ز گل دسته یی بست و دادش بدست ملک زاده چون باغبان زاده دید چو خود لاله رخ سروی آزاده دید عیان روی او دید چون روی خویش تو گفتی مگر داشت آیینه پیش شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه مگر مادرت در حرم داشت راه؟! رخ باغبان زاده چون گل شکفت ملک زاده را پای بوسید و گفت که: شاها مرا مادری پیر بود که در خانه ی خود زمین گیر بود پدر لیک بودم بباغ حرم که باغ حرم کرد باغ ارم ملک زاده را شد دل از شرم آب پیشیمان شد از گفته ی ناصواب چرا بایدت با کس این حرف گفت که نتوانی از وی جوابی شنفت؟! آذر بیگدلی : دیوان اشعار : حکایات : شمارهٔ ۴۵ - حکایت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/119169