سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد مجد همگر : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/120508