مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را که دارد این نشاط افزائی و اندوه کاهی را ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند غم بی‌رهبری و محنت گم کرده راهی را ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم بیا بنگر طپان در خاک این لب تشنه ماهی را مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت زهم نشناسد این جا کس سفیدی و سیاهی را تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه میداند چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را مگر دریابدم موجی و گر نه دست و پائی کو که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را نظر چون از رخ مه طلعتان مشتاق بردارم که می‌بینم در این آئینه‌ها نور الهی را مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121408