نیست کس بعهد ما یار یار خویش را دوست خصم جان بود دوستدار خویش را آن سیاه کوکبم کز غم تو کرده‌ام تیره همچو روز خود روزگار خویش را او بر خش ناز و من خاک رهگذر چسان دست بر عنان زنم شهسوار خویش را مهر من طلوع کند در هوای خود ببین اضطراب ذره بی‌قرار خویش را باز پیچ و خم مکن همچو شعله‌ام یا برون کن از دلم خارخار خویش را شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی یار شهر بنگرم شهریار خویش را مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121423