بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت حدیث پیک صبا کرد بازم آشفته که گفت قصه زلف تو و پریشان گفت کسیکه سر زد از او راز عشق فرقی نیست گر آشکار نگفت این حدث و پنهان گفت ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد بناله قصه دور و دراز هجران گفت مزن ز حوصله گو لاف خستگی در عشق که درد خود بطبیب از برای درمان گفت نکرده خدمت استاد کس نشد استاد نخستم این سخن استاد در دبستان گفت چنان برت بخروشم که عندلیب بگل بناله درد دل خویش با صد افغان گفت نظر بهمت مشتاق کن که در همه عمر نگفت جز سخن عشق و هرچه گفت آن گفت مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۸۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121490