منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوه‌گری رسد غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد همه زخم حسرتم از لبت من خسته‌دل نبود روا نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد رهم از محیط غمت چسان که ز سخت‌گیری آسمان نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۴۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121550