چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد نروم بچه‌سان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد نه بناله‌ام از ستمت بر کس نه ببادیه‌ام به فقان چو جرس من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۴۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121552