من آنصیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش من آنصید به خون غلطیده‌ام کز تیر بیدادش زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش نمی‌آرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۹۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121598