شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این من و وصل تو می‌بینم بخوابت یا خیالست این چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این مکن صورت‌پرستی گر نخواهی در بلا افتی که دام و دانه‌اند اینها نه زلفست آن نه خالست این تو زاهد باش جویای ورع بر ما مزن طعنه نمیخواهیم ما جز عشق اگر نقص ار کمالست این حدیث دوزخ و جنت که گوید واعظ شهرت اشارت از فراقست آن بشارت از وصالست این برویش هرکه چشم افکند و دید ابروی او گفتا نه آن روی و نه این ابروست ما هست آن هلالست این گرآئی سوزم از شوق ارنیائی میرم از حسرت نه تاب وصلم و نه طاقت هجران چه حالست این زبان بوالهوس به زین زبان صد ره که من دارم که گاه عرض مطلب بی‌درنگست آن و لالست این توانم مردن اما بیتو یکدم صبر نتوانم که بیتاب غمت را ممکن است آن و محالست این دلم از ناله مشتاق خو نشد بلبلی هرگز باین زاری نمی‌نالد چه مرغ عجز نالست این مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121647