زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این زاشک و آه خود سرگشته‌ام در بحر و بر دایم منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این نجات از بحر غم در سینه‌ام از آه میجوید که پندارد دلم کشتیست آن باد مراد است این نه ابرویست و نه مژگان خدنگست این کمانست آن نه مویست و نه روشامست آن و بامداد است این دل و جانم مگر دارند فکر هجر و وصل او که امشب در سرای تن غمینست آن و شادست این بعقل آرد کسی کز عشق بهر چاره‌جوئی رو زهی نادان که شاگرد است آن و استاد است این خوشم مشتاق زین پس با جفایش گر کند با من ستم بسیار و لطف اندک مست آن و زیاد است این مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۶۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121664