هر سحر غلطم در خون از نسیم کوی تو چون نغلطاند بخون ما را که دارد بوی تو چون شوم ایمن ازو کز بهر قتل عاشقان غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو گرنه از خون شهیدان می‌کشد بالا بگو میخورد آب از کجا سروقد دلجوی تو بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت سوختم لب تشنه آخر در کناری جوی تو از غمت پیچید بخود دایم رگ جانم بتن پیچ و تاب آن رشته دارد بیشتر یاموی تو برد از افسون نگاهی چشمت از ما عقل و هوش نیست کم ز اعجاز سحر نرگس جادوی تو من کیم تا با تو ای آتش طبیعت سر کنم شعله را در پیچ و تاب آرد ز تندی خوی تو گفتی از من رو بگردان چون کنم با اینکه هست روی دل سوی توام ای روی دلها سوی تو رازها روشن شود مشتاق از او گویا که هست ساغر گیتی نما آئینه زانوی تو مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۶۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121670