من بقلزم می خیمه چون حباب زدم قدح بمیکده عشق بی‌حساب زده ز زور باده عشق بتان شهر آشوب چو موج غوطه بدریای اضطراب زده گهی بروی زمین چون غبار افتاده گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده بسوی دیر شدم بهر چاره‌جوئی خویش علی‌الصباح ره کاروان خواب زده بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود ره هزار چو من خانمان خراب زده ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش که هم شراب کند چاره شراب زده مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۷۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121679