شنیدم تشنه‌ای جویای آبی ز سوز دل سرا پا التهابی که در بر از تف لب تشنگی داشت دلی چون بر سر آتش کبابی بدشتی کز عطش هر پاره سنگش چو اخگر داشت تابی و چه تابی بآن تندی روان بود از پی آب که از گردون جهد تیرشهابی فتاد آخر ز پا از بس قدم زد در آن دشت از فریب هر سرابی چو دید از ساغر گردون محالست رسد جز شربت مرگش شرابی ز هستی شست دست و داد تن را بمردن از عطش ناخورده آبی که شد از جانبی ناگه هواگیر برنگ ابر نیسانی سحابی بکامش قطره‌افشان چون صدف گشت فزون از هر شمار و هر حسابی درین صحرا که یک گل نیست مشتاق کزو لب تشنه‌ای گیرد گلابی زوصل آن بت گمگشته نومید مشو هرچند جوئی و نیابی ترا ای تشنه‌کام وادی عشق که سرگرم طلب چون آفتابی امیدی هست تا جانی بتن هست که باز آید بجوی رفته آبی مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۹۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/121700