هست چشمم ز غمت قلزم طوفان زائی
که بود در دل هر قطره او دریائی
چشم ما و دل پرخون که بمیخانه عشق
ساغری را نرسد قطرهای از مینائی
دل من پر ز هوایت سرم از سودایت
هر دلی را هوسی هر سری و سودائی
منم آن دانه درین مزرعه کز طالع خشک
قسمت من نبود قطرهای از دریائی
از سر کوی تو داند ز چه نتوانم رفت
هرکه دستی بودش بر دل و در گل پائی
منم آن فاخته کز ناله زارم پیداست
که جدا ماندهام از سرو سهی بالائی
آه از شهر پرآشوب محبت مشتاق
که درین شهر بهر کوچه بود غوغائی
مشتاق اصفهانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۱۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/121715