بهار است و از اشکم گل به دامن میکند صحرا ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا نیفتد تا براه عاقلی از بیخودی مجنون به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا لباس بی لباسی برقد دیوانه میدوزد که از جو رشته و از خار سوزن میکند صحرا ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل سراسر این جهان را بر تو روزن می کند صحرا مخور غم خرمیها هست از پی تیره روزی را چراغ گل زدود ابر روشن میکند صحرا نه خاراست آنکه در پا میخلد هرگام مجنون را زدل خار غمش بیرون بسوزن میکند صحرا ازین بی آبرو مردم رمیدن زنده ام دارد کند با ماهیان بحر آنچه بامن میکند صحرا چرا مجنون نگردد روز و شب بر گرد او واعظ غبارش پاک از خاطر به دامن می کند صحرا واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/123731