بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را مایل بستم بیش بود ظالم معزول پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را آگاهی عامل، سبب راحت شاه است فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را کردم به دل سخت تو اظهار غم خویش بر سنگ زدم پیش تو این راز نهان را با دیده بینا نتوان از تو گذشتن عکس رخت آیینه کند آب روان را گردد ز سخن سختی هر مرد نمایان تیر است ترازو، کشش زور کمان را پیچیده به خود واعظ ما بسکه ز فکرت مشکل که بیابد سخنش راه زبان را واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/123765