ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است از شدت فشار کفت سیم و زر فرج موران خرجها نتوانند دخل کرد در خرمن زری که شود از کف تو دج وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد شاید برد خرید و فروش منا بحج گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست از بد واعظ دلخسته درویش مرنج واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/123930