بدل اندیشه جانانم از شوکت نمی گنجد می دیدار او در ساغر طاقت نمی گنجد شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش که نور دیده ام در پرده حیرت نمی گنجد از آن رو میروم از خود، چو می آیی ببالینم که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد زدرد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری زبس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد بنازی در چمن از عارض خود پرده افگندی که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی رمیدنها، بجز در گوشه عزلت نمی گنجد کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۲۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/123941