بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟ شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۵۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/123962