در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد این بوستان ز خون جگر آب میخورد کج تابی حسود همان میکند دراز هرچند رشته سخنم تاب میخورد گول زبان نرم، ز نارستان مخور ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش هرجا که میرسد دل من آب میخورد چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان از دجله پشته آب به دولاب میخورد خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد باشد برای روزی ما گردش فلک این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد باشد به یاد بستر خاکسترش اگر واعظ فریب جامه سنجاب میخورد واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/123977