مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند بآب چرب و نرمی، تازه ام دارد ز بس لطفش چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند بعشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد که هر بی پا و سر در مملکت میری نمیداند چنان خوشوقتم از سیر گل صبح شفق گونش که شام غربت من، تیر دلگیری نمی داند نمی پاید در آزار عزیزان پشت و رو هرگز سگ درنده است این نفس و، سگ شیری نمیداند دعا را هست تا امید آن و این، روا نبود که هر چوب کجی، سوی نشان تیری نمیداند بود چون خنده دزدی در پس دیوار هر برگش سرای غنچه قدر قفل دلگیری نمیداند ز عجز پیری شمع سحر، عبرت نمی گیرد شرر از بهر آن قدر جوان میری نمیداند به نفرین کفچه کفها، از آن رو بر فلک دارد که هرگز کاسه ممسک، سرازیری نمیداند ز باغ و گل، کجا دل وا شود گلچین معنی را زبان تا هست و معنی، سوسن و خیری نمیداند از آن پرگوست در معنی طرازی واعظ بی دل کزین نعمت زبانش چون قلم سیری نمیداند واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۹۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124011