دل که باشد نشیمن غم یار غم دنیا در آن نیابد بار سرکه از عشق سربلندی یافت نرود زیر بار منت دستار درد، کهسار کشور عشق است دل ز غیرت پلنگ آن کهسار نکنی روترش، ز تلخی غم ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار دل آگاه نیست بی تب عشق شمع سوزد ز دیده بیدار در ره او ز پا نمی افتی اگر افتد ترا بسر این کار پای افگنده یی چه بر سر پا؟ کار افتاده است، بر سر کار! زهد خشکی بجای مانده ز تو برده آب رخت ز بس کردار بدل آب رو کنون واعظ عرق خجلتست و گریه زار واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۷۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124085