باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛ در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن کاین صورت منست در آیینه یا نفس دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی زان دم بدم کناره گزیند زما نفس افتد چنانکه عضو برون رفته یی بجا هردم چنان ز پیریم آید بجا نفس با ما همیشه واعظ از آن در کشاکش است خواهد که خویش را کشد از دست ما نفس واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۰۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124117