گذشت زندگی و، شد ز دست کار افسوس نداد فرصت افسوس، صد هزار افسوس! برفت عهد شباب و، همان علاقه بجاست نکرده بند ز خود پاره، شد بهار افسوس گذشت عمر و، نکردیم طاعتی هرگز ز دست رفت کمند و، نشد شکار افسوس دمی به کار نیامد ترا ز مدت عمر شکفت و ریخت چه گلها ز شاخسار افسوس تمام عمر تو بگذشت در خود آرایی نگشت دست ز دندان ترا نگار افسوس ترا بسی حرکت داد رعشه پیری ز خواب وا نشدت چشم اعتبار افسوس دل شکسته بگرداب تن تباهی ماند نرفت کشتی از این ورطه برکنار افسوس بشد بخنده و غفلت تمام عمر و، شبی بروز خود نگریستیم زار زار افسوس ز روسیاهی ایام جاهلی واعظ نشست چهره ترا چشم اشکبار افسوس! واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۰۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124119