گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمه سای او؟ که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش! ز گل گشت چمن آن شوخ هر گه باز میگردد ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم بچوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ مگر پرورده یی در آب و خاک ملک ایرانش؟! واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124133