نشود عاشق از فغان خاموش کار دریا بود همیشه خروش سخن از عشق، پخته میگردد آب دایم خورد ز آتش جوش کی شوی بزم شاه را قابل؟ نشوی تا ز اشک گوهر پوش نتوانی گریختن زین تن بسکه تنگت کشیده در آغوش صبح پیری دمید، و از دم مرگ میشود شمع هستیت خاموش چشم دل را ز خاک شاه و گدا هست گیتی دکان سرمه فروش کشت ای دل ترا غم دنیا باده تلخ پند من مینوش چه غم رزق؟ کآسمان و زمین میکشند آب و دانه تو بدوش! حرف دنیا چو بگذرد واعظ نیست دری ترا چو پنبه بگوش واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۴۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124135