گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن گشته پریشانی از حلقه زلفش عیان عشق برآورده است، سر ز گریبان حسن کشتی دل، گو بکن فکر شکستن درست کز عرق شرم اوست، شورش توفان حسن آن گل سیراب را، چهره بسی نازکست ای نظر پاک عشق، جان تو و، جان حسن گرمی بازار حسن، هست ز سودای عشق شورش سودای عشق، هم ز نمکدان حسن بر رخش آخر نشست، گرد خط عنبرین شد لب لعلش هم از، خاک نشینان حسن واعظ اگر از رخش، چشم بپوشد رواست خاسته گرد خط از رفتن دوران حسن واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۲۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124237