ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من زین رو درین چمن تو همین واشدی و من کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من از فیض بیخودی تو که بایست او شوی صد حیف کز خودی همه تن ما شدی و من! پر کرد عشق تربیت عاقلان شهر مجنون، همین تو قابل صحرا شدی و من! از من نبود نام و نشان بی تو در میان چون آفتاب و ذره تو پیدا شدی ومن این فیض بس که گاه خرامش تو ای سپند سرگرم سیر عالم بالا شدی و من واعظ، جهان ز مردم خودبین پرست، لیک بینا بعیب خویش، تو تنها شدی و من! واعظ قزوینی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۳۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/124246